تاريخ : 7 / 6 / 1391برچسب:, | 10:31 | نويسنده : marjan heydari


گذشته در چشمانم مانده است

عبور ثانیه ها ی رد شده در تمام نگاه هایم مشهود است

چشمانت را با شقاوت تمام به روی حقایق بستی

صبور میمانم و بی تفاوت می گذرم

که نفهمی هنوز هم دوستت دارم


برچسب‌ها:
تاريخ : 7 / 6 / 1391برچسب:شادی"غم"غرور"عشق, | 10:24 | نويسنده : marjan heydari

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند اما عشق می

 

 

 

 

خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را

 

 

 

 

ترک می کرد کمک خواست و به او گفت :آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت :نه! مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد

 

 

 

 

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی می شد کمک خواست! غرور گفت:نه! چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و

 

 

 

 

قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.
غم در نزدیکی عشق بود. عشق به غم گفت : اجازه بده تا من با تو بیایم. غم با صدای حزن آلود گفت: من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها

 

 

 

 

 باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اون آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

 

 

 

 

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت : بیا من تو را خواهم برد سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده

 بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد !


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب:, | 11:39 | نويسنده : marjan heydari


سلام مــاه مــن !

دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!

گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..

احوال مهتابیت چطور است ؟!

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!

چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!

چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!

چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!


چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !

راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!

می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!


یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن نمی تواند آســـمانت باشد !

تو فقط ماه من بمون و باش !


ماه من !

مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم مراقب خودمون باش !


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب:چرا گریه کنم, | 11:36 | نويسنده : marjan heydari


چرا گریه کنم وقتی باران ابهت اشکهایم را پاک کرد و سرخی گونه هایم را به حساب روزگار ریخت.

چرا گریه کنم وقتی او بغض عروسکی دارد و همیشه این منم که باید قطره قطره بمیرم.

چرا گریه کنم وقتی بر بلندی این ساده زیستن زیر پا له شده ام.

چرا گریه کنم وقتی باد بوی گریه دارد و برگ بوی مرگ.

چرا گریه کنم وقتی عاشق شدن را بلد نیستم تا به حرمت اندک سهمم از تو اشک بریزم.

چرا گریه کنم وقتی تبسم نگاهت زیبا تر است………


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب:, | 11:18 | نويسنده : marjan heydari

میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه اونو متلاتم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره
وسعی می کنم مثل دریا باشم
فراموش کنم سن… که به دلم زدن
با اینکه سنگینی شونو برای همیشه روی سینه ام حس می کنم.


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب:, | 10:46 | نويسنده : marjan heydari

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب:, | 10:29 | نويسنده : marjan heydari




 

به چشم من نگاه نکن ، دوباره گریت می گیره

 اگه بگم که عشق من ، باید تو قلبت بمیره

                فاصله بین من و تو ،‌ از اینجا تا آ سموناست

 خیلی عزیزی واسه من ، ولی زمونه بی وفاست

                      قسم نخور که روزگار ، به کام ما دو تا نبود

 به هر کی عاشقه بگو ، غم که یکی دو تا نبود

                           بگو تا وقتی زنده‌ام ، نگاه تو سهم منه

 هر جای دنیا که باشی ،‌دلم واست پر میزنه

 برای این در به دری ، تو بهترین گواهمی

 دروغ نگو ، که می دونم همیشه چشم به راهمی


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب: تنهایی, | 10:23 | نويسنده : marjan heydari

درتنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم

در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم

ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم


برچسب‌ها:
تاريخ : 6 / 6 / 1391برچسب:, | 10:15 | نويسنده : marjan heydari

 

 

 

 

مرا در قبر سیاهی بگذارید تا همه بدانند در سیاهی ترین تاریکی ها جان باخته ام.

هر گاه در جای قبر من تردید داشتید قطعه سنگی را از کوه بغلتانید هر جا آرام

 

 

گرفت بدانید آنجا قبر من است.

 

 

دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند به آنچه خواستم نرسیدم.

 

 

چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند تا آخرین لحظه چشم انتظار مانده ام.

 

 

موهایم را پریشان بگذارید تا همه بدانند در این دنیا هیچ امید و آرزویی نداشتم.

 

 

بوته گلی وحشی در تابوتم بگذارید تا به جای معشوقم همراهم باشد.

تکه یخی روی قلبم بگذارید تا با تابش آفتاب،آب شود و به جای عزیزم برایم بگرید.

 

 

 

 

 

 

 

 

اشتباهی که یک عمر پشیمانم از آن


اعتمادی است که بر مردم دنیا کردم


 


برچسب‌ها:
تاريخ : 5 / 6 / 1391برچسب:, | 21:49 | نويسنده : marjan heydari


ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
پریا جووونم ادامه مطلب رو بخوون

برچسب‌ها: ادامه مطلب
تاريخ : 5 / 6 / 1391برچسب:, | 21:40 | نويسنده : marjan heydari

چشمهایم را بسته ام ، تا تو را ببینم

ببینم که در کنارمی ، سرم بر روی شانه هایت است و تو فقط مال منی

حس کنم گرمای وجودت را ، فراموش کنم همه غم های دنیا را ...

چشمهایم را بسته ام ، تا تو را در آغوش بگیرم ، تا همانجا در کنارت ، برایت بمیرم...

شاید تنها در خیالم با تو باشم و همیشه عاشق این خیالات باشم...

خیالی که لحظه به لحظه با من است ،

همیشه و همه جا در کنار من است ،

حسرت شده برایم این خیالات عاشقانه ،

از خیال تو حتی یک لحظه هم خواب به چشمانم نیامده....

همیشه فکرم پیش تو است ،

تو که میدانی دلم بدجور گرفتار تو است ،

پس کجایی که آرامم کنی؟

خواهشی از قلب بی وفای تو دارم، هوای قلب تنهای مرا هم داشته باش....

بس که به خیال تو چشمهایم را بستم و به رویاها رفتم،

دنیا را فراموش کرده ام ،دنیای من تو شده ای و رویاهایت ،

حسرت شده برای یک بار هم، شنیدن صدای نفسهایت....

دلم در این هوای آلوده دلتنگی ،

پر از غبار شده ، مدتی گذشته و هنوز این گرد و غبارها پاک نشده ،

هر کسی می آید پیش خود میگوید شاید این دل حراج شده،

اما کسی نمیداند که دلم یک عاشق سر به هوا شده...

دلی که عاشق است و عشقش در کنارش نیست ،

دلی که لحظه به لحظه به خیال آمدن عشقش دیگر محکوم به انتظار نیست ....

چشمهایم را بسته ام ، تو نیامدی و من عاشقی دلشکسته ام...

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 5 / 6 / 1391برچسب:, | 21:29 | نويسنده : marjan heydari

سلام به همه جیگراااااااااااااااااا

دلم 1 ذره شد واستون تو این 1 هفته!!!

سیستمم خراب بود!شرمنده!!

از امروووز کلی متن و شعر واستون دارم!!

فداتوووون


 


برچسب‌ها:
تاريخ : 5 / 6 / 1391برچسب:, | 21:27 | نويسنده : marjan heydari

یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی ،

زیر سقف اتاق تنهایی ، تو را میخواستم و رفته بودی

یکی عاشق بود ، یکی بی وفا ،

من مثل شیشه شکستم و تو خرده شیشه ها را گذاشتی زیر پا

یکی به انتظار ، یکی بی خیال ،

من در انتظارت نشستم و تو شدی حسرتی در این انتظار

یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو رفته بودی ،

برای پیدا کردنت هیچ ردپایی از خودت نگذاشته بودی

یکی چشمهایش پر از اشک شده ، یکی به جرم دلشکستن فراری شده

یکی اینجا باز هم عاشق است ، یکی در حال فراموش کردن است!

دلم به هوای تو ، بی هوا ، سر به بیابان گذاشته

، اما نمیداند که دیگر کار از کار گذشته

، دیگر دلت از خط پایان گذشته و این منم که هنوز به آخر قصه نرسیده ام

جا مانده ام  در قصه ای که حکایت از مجنونی تنها دارد ،

این قصه دیگر همچو آغازش جایی برای لیلی بی وفا ندارد

سرانجام همه دلتنگی ها ، همه آن قول و قرارها همین بود ،

 فاصله من و تو بین آسمان و زمین بود

تو پرواز کردی و من خاک شدم ،

مثل یک قطره آب در وسعت یک کویر خشک گرفتار شدم...

یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی

تا چشم بر روی هم گذاشتم ، برای همیشه از کنارم رفته بودی...


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:25 | نويسنده : marjan heydari


برای تو و خویش

چشمانی آرزو میکنم

که چراغ ها و نشانه ها را

در ظلمت مان ببیند

گوشی

که صداها و شناسه ها را

در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش

روحی

که این همه را

دربر گیرد و بپذیرد

و زبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش

بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در

بندمان کشیده است

سخن بگوئیم…

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:22 | نويسنده : marjan heydari

بازی هر روزه مان بود ،

من و تو: گرگم و گله میبرم.

تو و من:چوپون دارم نمیزارم.

یادم لبریز تنفر از تصویر مبهم پسرکی است

که کاش  چوپانم نبود.

نبود و تو میبردی مرا.

نبود و من می بردم تو را.

کجایی؟

باد ما را برد.

در کدام جنگل ،گرگی؟

در کدام چمنزار گوسفند؟

من اینجایم،

چوپان خاطره هایی که شعر می شود به یاد تو

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:17 | نويسنده : marjan heydari

وقتی نیست نباید اشک بریزی

باید بگذاری بغض ها روی هم جمع شوند و جمع شوند ….تا کوه شوند ، تا سخت شوند ،

همین ها تو را میسازد…سنگت می کند درست مثل خودش !

باید یادت باشد حالا که نیست

اشکهایت را ندهی هرکسی پاک کند …میدانی؟

… آخر هرکسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد.

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:16 | نويسنده : marjan heydari

نگران نباش
حال دلم خوب است !!!
…نه از شیطنت های کودکانه اش خبری هست
نه از شیون های مداومش ، به وقت ِ خواستن ِ تو …
آرام
جوری که نبینی و نشنوی
گوشه ای نشسته ،
و رویاهایش را به خاک می سپارد


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:12 | نويسنده : marjan heydari

نقطه
سر خط زندگی
این خط لعنتی را می خواهی چکار؟
وقتی دست تو دست کودکی است

که تنها
کلمات اول خط را زیبا می نویسد
و برای کلمات بعدی دست کوچکش خسته می شود
و

دیگر خودش هم نمی تواند بخواند
برو
بی آنکه حتی بنویسی

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:8 | نويسنده : marjan heydari

برای رسیدن به تو
پا پیش گذاشتم
خودم را قسمت کردم
تو را سهم تمام رویاهایم کردم
انصاف نبود

تو که میدانستی با چه اشتیاقی
خودم را قسمت میکنم
پس چرا
زودتر از تکه تکه شدنم
جوابم نکردی

برای خداحافظی
خیلی دیر بود
خیلی دیر ….


برچسب‌ها:
تاريخ : 31 / 5 / 1391برچسب:, | 11:3 | نويسنده : marjan heydari

حالا که دیگر دستم به آغوشت نمیرسد

و بوسیدنت موکول شده

به تمامی روزهای نیامده..

 

حالا که هر چه دریا و اقیانوس را

از نقشه جهان پاک کردی

مبادا غرق شوم در رویایت

باید اسمم را

در کتاب گینس ثبت کنم

تا همه بدانند

- یک نفر

با سنگین ترین بار دلتنگی

روی شانه هایش -

تو را دوست میداشت

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 27 / 5 / 1391برچسب:, | 12:18 | نويسنده : marjan heydari


برچسب‌ها:
تاريخ : 27 / 5 / 1391برچسب:, | 12:14 | نويسنده : marjan heydari


برچسب‌ها:
تاريخ : 27 / 5 / 1391برچسب:, | 11:55 | نويسنده : marjan heydari


برچسب‌ها:
تاريخ : 27 / 5 / 1391برچسب:, | 11:53 | نويسنده : marjan heydari


برچسب‌ها:
تاريخ : 27 / 5 / 1391برچسب:, | 11:52 | نويسنده : marjan heydari

گاه می اندیشم،

             خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی میشنوی،روی تو را

کاشکی میدیدم

               شانه بالا زدنت را،

                           -بی قید-

و تکان دادن دستت که

                     -مهم نیست زیاد-

و تکان دادن سر را که،

                     -عجیب!عاقبت مرد؟

                                     -افسوس!

-کاشکی میدیدم!

من به خود میگویم:

      "چه کسی باور کرد

                 جنگل جان مرا

                     آتش عشق تو خاکستر کرد؟"


برچسب‌ها:
تاريخ : 27 / 5 / 1391برچسب:, | 9:39 | نويسنده : marjan heydari

دو تا شعر اول رو اکثرا خوندن اما شعر سوم رو نه پس اگه فکر می کنیم خوندید یه بار دیگه تا آخر بخونید

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت


بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:


من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد

گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده

که خیلی جالبه بخونید :



دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:


برچسب‌ها:
تاريخ : 25 / 5 / 1391برچسب:عشق تو, | 10:54 | نويسنده : marjan heydari

 

 

وقتی گلدون خونمون شکست !!

 

پدرم گفت: قسمت این بود...

 

مادرم گفت:هیف شد...

 

خواهرم گفت: قشنگ بود...

 

داداشم گفت : کاش دوتا داشتیم......

اما وقتی دل من شکست کسی به فکرش نبود..

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 25 / 5 / 1391برچسب:عاشق, | 10:53 | نويسنده : marjan heydari

 

ان خدایا از عشق امروزم چیزی برای فردا کنار بگذار

نگاهی ، یادی ، تصویری ، خاطره ای ، برای آن هنگام که

فراموش خواهیم کرد که روزی چقدر عاشق بودیم . . .

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 25 / 5 / 1391برچسب:دل عاشق", | 10:50 | نويسنده : marjan heydari

 

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟
دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .
دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟
میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .
پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .
می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟
دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه!!!!

 


برچسب‌ها:
تاريخ : 25 / 5 / 1391برچسب:اشك"تنها "آغوش, | 10:45 | نويسنده : marjan heydari

 

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشك گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم

 

 


برچسب‌ها: